چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

تمدید گذرنامه

گذرنامه‌ام داشت منقضی میشد و می‌دانستم که باید مدارکم را بفرستم دفتر حفظ منافع ایران در واشنگتن. از چند نفر از دوستان پرسیده بودم و همه گفته بودند که حدود ۱ ماه طول میکشد و ۱۷۰ دلار هم باید پول پرداخت کنم. وقتی‌ فرم درخواست تمدید گذرنامه را پر میکردم دیدم که یک گزینه برای دانشجوها دارد که میشود درخواست تسهیلات دانشجویی‌ داد به این معنی‌ که به فرم اصلی‌، کارنامه رسمی‌ از دانشگاه را هم ضمیمه کنی‌ تا لازم نباشد که آن هزینه ۱۷۰ دلاری را پرداخت کنی‌!

باورم نمی‌شد که کل فرایند پست مدارک و دریافت گذرنامه جدید با پست، ۱۰ روز طول بکشد. درضمن این ۱۰ روز، شامل ۲ تا تعطیلات هم بود، یعنی‌ فقط ۶ روز کاری طول کشید. هنوز هم باورم نمیشه که هم کارم سریع انجام شد و هم به جز هزینه پست، پولی‌ پرداخت نکردم.

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

سالگرد

یک سال از آمدن من به شیکاگو می‌گذرد و من دو احساس متناقض دارم. وقتی‌ یاد خانواده و دوستانم می‌افتم، احساس می‌کنم که چند ساله که ندیدمشون ولی وقتی‌ به دانشگاه و کارهایی که باید اینجا انجام بدهم فکر می‌کنم، حس می‌کنم که یک سال چقدر زود گذشت! در این یک سال، تجربه‌های جدیدی داشتم. محیط جدید، دوستان جدید، فرهنگها و ارتباط‌های متفاوتی که از آنها خواهم نوشت.

امسال پاییز طولانی تر‌ی داشتیم و زمستان دیر از راه رسید. دیروز شهر برای اولین بار با برف سفیدپوش شد و من یاد پارسال، زمانی‌ که هواپیما روی شهر سفیدپوش رسید افتادم و حرف مسافر کناریم که گفت: میدونی که شیکاگو چقدر سرده و من گفتم آره، میدونم.

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۸

خداحافظی

دوستم بیشتر از ۲ هفته است که رفته و من هنوز فکر می‌کنم که چقدر خداحافظی سخته، حتا اگر تجربه های سخت تری را قبلا گذرانده باشی‌. حتا اگر ۲ سال و نیم پیش خواهرت را بدرقه کرده باشی‌ و موقع برگشت از فرودگاه، توی اتوبان رسالت، آسمان را نگاه کرده باشی‌ و دلت آنقدر گرفته باشد که تصمیم بگیری آن روز را مرخصی بگیری. خداحافظی از یک دوست سخته، حتا اگر یک سال از خداحافظی خودت با پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستانت گذشته باشه و هنوز هم معلوم نباشه که کی‌ بتونی‌ ببینیشون.

پارسال همین دوستم، توی فرودگاه شیکاگو دنبالم آمد و نگذاشت در زمستان سرد این شهر، احساس تنهائی‌ کنم. کمکم کرد که جائی‌ پیدا کنم و اسباب و اثاثیه بخرم.

خداحافظی همیشه سخته مخصوصاً وقتی‌ اصلا معلوم نیست که کی‌ دوباره همدیگر را می‌بینید.

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

هالوین

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

هالوین جشنی است که آخرین روز اکتبر برگزار می‌شود و مردم در آن لباس خاص (costume) می‌پوشند و بچه‌ها مثل چهارشنبه‌سوری، به در خانه ها می‌روند و شکلات و آب نبات می‌گیرند. ما هم دو تا جشن آمریکایی و ایرانی رفتیم.
جشن هالوین دانشگاه گر چه رقص و آهنگ نداشت و اولش خسته کننده به نظر می‌رسید ولی کم‌کم خوب شد.

مسابقه بریدن کدو حلوایی

مسابقه ترسناک‌ترین مومیایی

مسابقه بهترین لباس برای خانم‌ها و آقایان که اینها برنده شدند با رای اکثریت. من هم شرکت کردم با لباس کردی که چند تا رای هم آوردم!

یکی از دخترها خیلی شبیه ایرانی‌ها می‌زد و وقتی ازش پرسیدیم، معلوم شد که مال آمریکای جنوبیه. وقتی گفتیم که ایرانی هستیم و او هم خیلی شبیه ایرانی‌هاست، خندید و گفت که چند سال قبل یک دوست ایرانی داشته که او هم همین شباهت را گفته و باعث شده که اجدادش را ریشه‌یابی کنه و بفهمه که بله، چهار نسل قبل!
اما از جشن ایرانی‌ها لازم نیست تعریف کنم که فقط آهنگ و رقص! آمریکایی‌ها هم با تعجب می‌پرسیدند که واقعا همه جشن‌های شما همینطوره؟

چند تا عکس هم از تزئینات همسایه‌ها ببینید.




آن روح های کوچک و بزرگ را که به درخت آویزانند، می‌بینید؟




این هم شاهکاره به نظرم

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

تعطيلات ورزشی

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

وقتی به دوستم گفتم که با همسرم یکی دو بار در هفته می‌دویم، گفت میشه منم بیام آخرهفته با شما بدوم؟ با خوشحالی گفتم حتماً.
شنبه عصر از آن سر شهر کوبید و آمد خانه ما. رفتیم پارک کوچک محله که یک مسیر باریک در میان چمن‌ها برای پیاده‌روی و دویدن دارد. صدای موزیک بلند از ماشینی که در پارکینگ ورزشگاه ساکس (Sox Stadium) پارک شده بود، شنیده می‌شد که دوست‌مان را سرحال‌تر کرد. فهمیدیم که خانوادگی ورزشکارند و پسرعمويش نفر سوم شنای آمریکا است. ماه پیش هم خودش از مادربزرگش توی مسابقه تنیس شکست خورده! خود دوست ما حدود 37-38 سالشه، دیگه خودتون سن مادربزرگش را حساب کنید.
وقتی برگشتیم، دعوتش کردیم به شام و چون دوستمون گیاهخواره، خورش بادمجان با برنج زعفرانی درست کردیم. خیلی خوشش آمد و دستور پختش را گرفت. گفت که مادربزرگش برنج زعفرانی درست می‌کرد (این مادربزرگش چند ساله که فوت کرده). پرسیدم که چرا گیاهخواری؟ گفت برای حیوانات. ما حق نداریم هر جوری که دوست داریم باهاشون رفتار کنیم. گفتم من آنقدر مساله تو ذهنم هست که دیگه به این یکی نمی‌خوام فکر کنم. گفت می‌فهمم.
موقع رفتن گفت هفته دیگه مهمون من غذای چینی بخوریم. گفتیم حتماً. کمی هم زعفران بهش دادیم. گفت دوست دارم ایران را ببینم. گفتیم حتماً بیا، ولی یه چند سال دیگه که ما هم ایران باشیم و همه جا را نشونت بدیم

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۸

عضو تازه وارد

جمعه پیش در جلسه گروهی مان یک عضو تازه وارد داشتیم که حدود ۴۰ ساله میزد. با خودم فکر می‌کردم که باید استاد باشه و از اینکه در جلسه ما که یک گروه دانشجویی هستیم شرکت کرده بود، تعجب می‌کردم. وقتی‌ خودش رو معرفی‌ کرد فهمیدیم که حدودا ۴۵ ساله است و ۲۵ سال در صنعت سابقه کار دارد و ۶ ماه پیش، بعد از ۱۲ سال که مدیر یک قسمت بوده، بیکار می‌شه.
یک روز صبح از دفتر رئیسش زنگ میزنن و میگن که کارش دارن. وقتی‌ میره، می‌بینه که ۲ تا نگهبان هم اونجا ایستادند. بهش میگن که به دلیل مشکلات اقتصادی شرکت، قسمت شما کلا حذف شده و شما باید همین الان شرکت رو ترک کنین. حتا بهش اجازه نمیدن که وسایلش رو جمع و جور کنه و فقط با نگهبانها به اتاقش میره و کیف دستیش رو برمیداره و شرکت رو ترک میکنه.
البته پول خوبی بابت بیکار شدنش از شرکت گرفته و تصمیم میگیره که از فرصت به دست آمده استفاده کنه و درس بخونه. الان دانشجوی فوق لیسانس علوم کامپیوتره و میگه مفاهیمی که ازش صحبت می‌شه برای من کاملا غریبه س. میگه من تو در لیسانسم کوبول خوندم و بعدش هم سالها با مین فریم کار کردم، حالا رفتم جاوا و برنامه نویسی شی‌ گرا با دانشجوهای لیسانس گرفتم تا بفهمم که اصلا بچه‌ها از چی‌ دارن حرف میزنن!
ایده‌های جالبی‌ برای برگزاری سخنرانی‌ و کارگاه برای نوشتن رزومه و تمرین برای مصاحبه کاری داشت. امیدوارم که جلسه‌های بعدی هم بیاد.

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

جشن مردم کرواسی در شيکاگو

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

صبح روز شنبه بود و ما هم مشغول خوردن صبحانه که صدایی شبیه طبل شنیدیم. سریع خودمان را به پنجره رساندیم و در کمال تعجب پرچمهای سبز رنگی ‌را دیدیم که مثل پرچمهای "یا حسین" دسته‌ها در روز عاشورا در هوا تکان می‌‌خوردند. در کمتر از یک دقیقه از خانه بیرون آمدیم و دیدیم که خیابانها شلوغ و جمعیت زیادی هم در پیاده رو ها منتظرند. وقتی‌ پرسیدیم چه خبره و این سر و صداها چیه، معلوم شد که مراسم مربوط به مردم کرواسی است که امسال برای ۱۰۳ امین بار در شیکاگو اجرا می‌‌شود. سال ۱۹۰۶ برای اولین بار، مراسمی برای بزرگداشت مریم مقدس برگزار شده و حالا هر ساله این مراسم با برگزاری رژه در منطقه اطراف کلیسای کاتولیک کرواتها (که فقط ۲ تا کوچه با ما فاصله دارد) و اجرای موسیقی شروع شده و بعد هم با سخنرانی ‌و مراسم خواندن دعا در کلیسا ادامه پیدا می‌کند.
چند عکس از مراسم ببینید:




این هم لباس سنتی ‌مردم کرواسی:

پرچم‌های سبز رنگی‌ که از خانه دیدیم هم هنرنمایی این خانم‌ها بود:

مردم جلوی در کلیسا:

صف خریدن غذا معلوم هست یا نه؟

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

پاییز محله ما

پاییزهای صنعتی اصفهان را خیلی دوست داشتم، همینطور پاییز خیابان ولیعصر با آن درختهای چنار. اینجا هم پاییز رنگارنگه گرچه آنقدر درخت چنار نمی بینی.






پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

پیک نیک همراه با موسیقی‌ در شیکاگو

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

کنسرتهای رایگان در ملنیوم پارک (Millennium Park) شیکاگو یکی‌ از جذاب ترین برنامه‌های تابستانی این شهر محسوب می‌‌شوند. معماری این فضا به گونه ای‌ است که روبروی صحنه، پشت صندلیها ، یک فضای بسیار بزرگ چمن کاری شده وجود دارد که مردم روی این چمنها می‌‌نشینند و در حالیکه صدای موزیک پخش می‌‌شود، غذا می‌‌خورند، حرف می‌‌زنند، بازی می‌‌کنند و یا حتا دراز می‌‌کشند!
شنبه گذشته نمی‌‌دانم چون روز تعطیل بود آنقدر شلوغ بود یا به خاطر کنسرت نهم بتهوون. به هر حال کلی‌ طول کشید تا یک جای کوچک کنار دو خانم میانسال پیدا کردیم. کنسرت که تمام شد، صحبتمان با آنها گل کرد و فهمیدیم که خواهرند، حدود شصت ساله و متولد شیکاگو. هیچ وقت هم جای دیگری زندگی‌ نکرده اند . وقتی‌ گفتیم که ایرانی‌ هستیم، گفتند که ما هیچ دشمنی با مردم ایران نداریم و امیدواریم که اوباما به این اوضاع سر و سامانی بدهد.
هر دو خواهر به اینکه چنین برنامه ای‌ بدون مشکل برگزار می‌‌شود، افتخار می‌‌کردند و شهردار شیکاگو را شجاع می‌‌دانستند که اجازه برگزاری مراسمی را می‌‌دهد که گاهی تا نیم میلیون نفر را در این پارک جمع می‌کند بدون ترس از اینکه زد و خورد یا دعوأیی اتفاق بیفتد. این دو خواهر دوست داشتنی، در مدت چند دقیقه ای‌ که با هم گپ می‌‌زدیم، چند نفر از دوستان و فامیل‌شان را دیدند و ما را هم معرفی‌ کردند. یکی‌ از آنها خانم ۹۳ ساله ای بود که به خاطر سلامتی اش باعث تعجب ما شد! به همین دلیل اجازه گرفتیم که یک عکس یادگاری از او بگیریم که می‌بینید. اما بقیه عکسها مربوط به عصرهای خلوت تر روزهای غیر تعطیل هستند.
در راه برگشت به خانه، جمعه‌ای را تصور کردم که بعد از شنیدن کنسرتی زیبا در یکی‌ از پارک‌های تهران، در حالیکه هوای ملایم تابستانی موهایمان را تکان می‌‌دهد، بدون هیچ ترسی‌ به خانه‌هایمان برمی‌ گردیم.




اولین ارائه انگلیسی‌ بدون استرس

امروز قرار بود که سر کلاس استاد مشاورم، "داده کاوی" برای دانشجوهای لیسانس، کارم را برای نیم ساعت ارائه کنم. این سومین باری بود که کارم را ارائه میدادم (این ارایه‌ها جاهای مختلفی‌ بودند) و برای اولین بار بود که استرس نداشتم. اصلا ادعا نمی‌‌کنم که زبانم نسبت به بار قبل بهتر شده، ولی‌ جالب بود که آرام حرف می‌‌زدم و اشتباه‌ها را هم می‌فهمیدم و با آرامش سعی‌ می‌کردم که اصلاح کنم. همیشه از اشتباه حرف زدن ناراحت و عصبی می‌‌شدم و این بهم استرس وارد میکرد. شاید حالا قبول کردم که اشتباه می‌کنم و حرف زدنم خوب نیست ولی‌ ترسیدن هم نه تنها مشکلی‌ رو حل نمی‌کنه بلکه باعث می‌شه که کمتر حرف بزنم و کمتر یاد بگیرم.

یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸

یخچال طبقه ما

ازمایشگاهی که من در آن هستم، کنار استادهاست (یعنی‌ فقط استادها و دانشجوهایی‌‌ که در این طبقه کار میکنند به این قسمت دسترسی‌ دارند) و چون استادهای خانم در این طبقه زیاد هستند، ناهارخوری باصفایی داریم که پر از گلدان است. در این ناهارخوری، یک مایکرویو برای گرم کردن غذا و یک یخچال هم داریم. اولین باری که در یخچال را باز کردم، باورم نمی‌شد که این همه خوراکیهای مانده آنجا پیدا کنم. وقتی از کثیفی یخچال به بچه های طبقه های دیگر شکایت کردم، تازه فهمیدم که طبقه ما تمیزترین یخچال را دارد (باز هم به علت زیاد بودن خانمها). بعد از یک ترم دیدم که کسی‌ قرار نیست به حال این خوراکیها فکری بکند، این بود که خودم دست به کار شدم. باز هم باورم نمی‌شد، ولی‌ کلی‌ خوراکی با تاریخ انقضای قدیمی (حدود ۲۰۰۵) دور ریختم.

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

یک مادربزرگ آمریکایی

در یکی‌ از جلسات گروه تازه تشکیل یافته مان در دانشگاه، قرار بود بیشتر با یکدیگر آشنا بشویم. به پیشنهاد یکی‌ از بچه‌های آمریکائی، قرار شد هر کسی‌، بدون اینکه مشخص کند، دو جمله درست و غلط راجع به خودش بنویسد. همه کاغذ‌ها جمع شد و با خواندن هر کاغذ باید حدس می‌‌زدیم که این کاغذ مال چه کسی‌ است؟
یکی‌ از کاغذ های جالب این بود: من دو تا بچه کوچک دارم، من سودا دوست دارم. برای بچه داشتن فقط دو کاندید وجود داشت: استادی که در جمع حضور داشت و یک دانشجوی تازه وارد که چون به قیافه اش نمی‌‌خورد که بچه داشته باشد، ما هم استاد را انتخاب کردیم. استاد هم لبخندی زد و در حالیکه سرش را به علامت "نه" تکان می‌‌داد گفت: من دو تا نوه دارم که کالیفرنیا زندگی‌ می‌کنن. همه داشتند اظهار تعجب می‌‌کردند و من تصویر "عزیزم" (مادربزرگ مادری ام) توی ذهنم دور می‌‌زد که دیابت داشت و همیشه یک پایش بیمارستان بود.
استادمان با تصویر ذهنی‌ من از یک مادربزرگ هیچ تطابقی نداشت. بعد از گرفتن فوق لیسانس و حدود ۲۰ سال سابقهٔ کار در صنعت، تصمیم می‌گیرد که دکترا بگیرد. حدود ۷ سال است که در دانشگاه تدریس می‌کند و تازه هم استخدام رسمی‌ شده است. گفت که خیلی‌ برای نوه هایش دلتنگ می‌‌شود و خیلی‌ وقت‌ها با اسکایپ با هم حرف می‌‌زنند. البته نوه‌ها در کار ارتباط اینترنتی پیشرفته اند چون با پدرشان هم بیشتر اینترنتی در ارتباط هستند. پدرشان عضو ارتش آمریکا است و الان در افغانستان به سر می‌‌برد و سالی‌ بیشتر از دو یا سه بار نمیتواند به آمریکا بیاید.
بازی تمام شده بود و بچه ها داشتند راجع به اطلاعات جدید صحبت میکردند، یکی‌ ۳ تا ساز بلد است بزند، دیگری به فرانسه مسلط است و بعضیها هم ۲ تا بچه یا نوه دارند.

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

بی‌ معرفتی

امسال تولد دو تا از دوستان دبیرستانی‌ را فراموش کردم. با کلی‌ شرمندگی، بهشون تبریک گفتم. هر سال برای تولدها دور هم جمع می‌‌شدیم. امیدوارم مرا ببخشند.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

اعتراف

آن عصر جمعه که کلی‌ از بچه‌ها جمع شده بودند که با هم برویم برای رای دادن، باورم نمی‌شد که تا چند ساعت دیگر چه خبر‌هایی‌ را خواهم شنید. اعتراف می‌کنم که آن همه همدلی را باور نداشتم. چون راه دور بود و رفتن بدون ماشین خیلی‌ سخت، بچه‌های ماشین دار در تکاپو بودند تا کسی‌ جا نماند. همه با هم رفتیم، عکس گرفتیم برای روز پیروزی، برگشتیم و خبرها را ناباورانه شنیدیم. دیگر کسی‌ روی اپلود کردن عکسها را هم نداشت.
روزها گذشت و من مردمی را دیدم که حتا جلوی گلوله هم ایستادند و نترسیدند. باور نداشتم که مردم برای شنیده شدن صدای فریادشان چه صبورانه و امیدوارانه خواهند ایستاد.

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

تابستان در شیکاگو

بعد از دو ترم درس و کار سنگین، منتظر تابستان بودیم که هوا خوب بشود و درس ما هم سبک و برویم شهر را بگردیم که ....

این روزها دل و دماغی برای گردش و تفریح نمانده. وقتی‌ بیشتر از دو هفته، هر روز آن لاین بمانی‌ تا چراغ دوستانت که ایرانند روشن بشود و خیالت راحت بشود که امروز هم اتفاقی‌ برایشان نیفتاده، دیگر حالی‌ برایت نمی‌‌ماند.
دلتنگیت وقتی‌ بیشتر میشود که اخبار و عکسها و ویدئوهای روز را چک میکنی‌، قلبت فشرده میشود، اشک در چشمانت حلقه میزند و میدانی که هیچ کاری از دستت بر نمی‌‌آید.

به پست قبلی‌ که از دلتنگی‌ نوشته بودم، پوزخندی میزنم. آن موقع هنوز معنی دلتنگی‌ را نفهمیده بودم.

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

بهار در شیکاگو

بالاخره هوای شیکاگو هم گرم شد!
این وبلاگ هم روز تولدم به دنیا آمد، اولین تولدی که ایران پیش خانواده و دوستانم نبودم و بعد از چند ماه آمدن به شیکاگو، دلم گرفته بود. ولی روز تولدم روز خوبی بود. آنقدر تلفن و ایمیل برای تولدم گرفتم که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. بعد هم رفتیم عروسی یکی‌ از بهترین دوستانم که آن روز را خاطره انگیزتر کرد.


دوست دارم از زندگی بنویسم.

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸

تولد

انگار تازه متولد شده ام. به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد.