ازمایشگاهی که من در آن هستم، کنار استادهاست (یعنی فقط استادها و دانشجوهایی که در این طبقه کار میکنند به این قسمت دسترسی دارند) و چون استادهای خانم در این طبقه زیاد هستند، ناهارخوری باصفایی داریم که پر از گلدان است. در این ناهارخوری، یک مایکرویو برای گرم کردن غذا و یک یخچال هم داریم. اولین باری که در یخچال را باز کردم، باورم نمیشد که این همه خوراکیهای مانده آنجا پیدا کنم. وقتی از کثیفی یخچال به بچه های طبقه های دیگر شکایت کردم، تازه فهمیدم که طبقه ما تمیزترین یخچال را دارد (باز هم به علت زیاد بودن خانمها). بعد از یک ترم دیدم که کسی قرار نیست به حال این خوراکیها فکری بکند، این بود که خودم دست به کار شدم. باز هم باورم نمیشد، ولی کلی خوراکی با تاریخ انقضای قدیمی (حدود ۲۰۰۵) دور ریختم.
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۸
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸
یک مادربزرگ آمریکایی
در یکی از جلسات گروه تازه تشکیل یافته مان در دانشگاه، قرار بود بیشتر با یکدیگر آشنا بشویم. به پیشنهاد یکی از بچههای آمریکائی، قرار شد هر کسی، بدون اینکه مشخص کند، دو جمله درست و غلط راجع به خودش بنویسد. همه کاغذها جمع شد و با خواندن هر کاغذ باید حدس میزدیم که این کاغذ مال چه کسی است؟
یکی از کاغذ های جالب این بود: من دو تا بچه کوچک دارم، من سودا دوست دارم. برای بچه داشتن فقط دو کاندید وجود داشت: استادی که در جمع حضور داشت و یک دانشجوی تازه وارد که چون به قیافه اش نمیخورد که بچه داشته باشد، ما هم استاد را انتخاب کردیم. استاد هم لبخندی زد و در حالیکه سرش را به علامت "نه" تکان میداد گفت: من دو تا نوه دارم که کالیفرنیا زندگی میکنن. همه داشتند اظهار تعجب میکردند و من تصویر "عزیزم" (مادربزرگ مادری ام) توی ذهنم دور میزد که دیابت داشت و همیشه یک پایش بیمارستان بود.
استادمان با تصویر ذهنی من از یک مادربزرگ هیچ تطابقی نداشت. بعد از گرفتن فوق لیسانس و حدود ۲۰ سال سابقهٔ کار در صنعت، تصمیم میگیرد که دکترا بگیرد. حدود ۷ سال است که در دانشگاه تدریس میکند و تازه هم استخدام رسمی شده است. گفت که خیلی برای نوه هایش دلتنگ میشود و خیلی وقتها با اسکایپ با هم حرف میزنند. البته نوهها در کار ارتباط اینترنتی پیشرفته اند چون با پدرشان هم بیشتر اینترنتی در ارتباط هستند. پدرشان عضو ارتش آمریکا است و الان در افغانستان به سر میبرد و سالی بیشتر از دو یا سه بار نمیتواند به آمریکا بیاید.
بازی تمام شده بود و بچه ها داشتند راجع به اطلاعات جدید صحبت میکردند، یکی ۳ تا ساز بلد است بزند، دیگری به فرانسه مسلط است و بعضیها هم ۲ تا بچه یا نوه دارند.
یکی از کاغذ های جالب این بود: من دو تا بچه کوچک دارم، من سودا دوست دارم. برای بچه داشتن فقط دو کاندید وجود داشت: استادی که در جمع حضور داشت و یک دانشجوی تازه وارد که چون به قیافه اش نمیخورد که بچه داشته باشد، ما هم استاد را انتخاب کردیم. استاد هم لبخندی زد و در حالیکه سرش را به علامت "نه" تکان میداد گفت: من دو تا نوه دارم که کالیفرنیا زندگی میکنن. همه داشتند اظهار تعجب میکردند و من تصویر "عزیزم" (مادربزرگ مادری ام) توی ذهنم دور میزد که دیابت داشت و همیشه یک پایش بیمارستان بود.
استادمان با تصویر ذهنی من از یک مادربزرگ هیچ تطابقی نداشت. بعد از گرفتن فوق لیسانس و حدود ۲۰ سال سابقهٔ کار در صنعت، تصمیم میگیرد که دکترا بگیرد. حدود ۷ سال است که در دانشگاه تدریس میکند و تازه هم استخدام رسمی شده است. گفت که خیلی برای نوه هایش دلتنگ میشود و خیلی وقتها با اسکایپ با هم حرف میزنند. البته نوهها در کار ارتباط اینترنتی پیشرفته اند چون با پدرشان هم بیشتر اینترنتی در ارتباط هستند. پدرشان عضو ارتش آمریکا است و الان در افغانستان به سر میبرد و سالی بیشتر از دو یا سه بار نمیتواند به آمریکا بیاید.
بازی تمام شده بود و بچه ها داشتند راجع به اطلاعات جدید صحبت میکردند، یکی ۳ تا ساز بلد است بزند، دیگری به فرانسه مسلط است و بعضیها هم ۲ تا بچه یا نوه دارند.
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸
بی معرفتی
امسال تولد دو تا از دوستان دبیرستانی را فراموش کردم. با کلی شرمندگی، بهشون تبریک گفتم. هر سال برای تولدها دور هم جمع میشدیم. امیدوارم مرا ببخشند.
اشتراک در:
پستها (Atom)