چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

هالوین

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

هالوین جشنی است که آخرین روز اکتبر برگزار می‌شود و مردم در آن لباس خاص (costume) می‌پوشند و بچه‌ها مثل چهارشنبه‌سوری، به در خانه ها می‌روند و شکلات و آب نبات می‌گیرند. ما هم دو تا جشن آمریکایی و ایرانی رفتیم.
جشن هالوین دانشگاه گر چه رقص و آهنگ نداشت و اولش خسته کننده به نظر می‌رسید ولی کم‌کم خوب شد.

مسابقه بریدن کدو حلوایی

مسابقه ترسناک‌ترین مومیایی

مسابقه بهترین لباس برای خانم‌ها و آقایان که اینها برنده شدند با رای اکثریت. من هم شرکت کردم با لباس کردی که چند تا رای هم آوردم!

یکی از دخترها خیلی شبیه ایرانی‌ها می‌زد و وقتی ازش پرسیدیم، معلوم شد که مال آمریکای جنوبیه. وقتی گفتیم که ایرانی هستیم و او هم خیلی شبیه ایرانی‌هاست، خندید و گفت که چند سال قبل یک دوست ایرانی داشته که او هم همین شباهت را گفته و باعث شده که اجدادش را ریشه‌یابی کنه و بفهمه که بله، چهار نسل قبل!
اما از جشن ایرانی‌ها لازم نیست تعریف کنم که فقط آهنگ و رقص! آمریکایی‌ها هم با تعجب می‌پرسیدند که واقعا همه جشن‌های شما همینطوره؟

چند تا عکس هم از تزئینات همسایه‌ها ببینید.




آن روح های کوچک و بزرگ را که به درخت آویزانند، می‌بینید؟




این هم شاهکاره به نظرم

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۸

تعطيلات ورزشی

(این مطلب را برای جمعه برای زندگی‌ نوشتم)

وقتی به دوستم گفتم که با همسرم یکی دو بار در هفته می‌دویم، گفت میشه منم بیام آخرهفته با شما بدوم؟ با خوشحالی گفتم حتماً.
شنبه عصر از آن سر شهر کوبید و آمد خانه ما. رفتیم پارک کوچک محله که یک مسیر باریک در میان چمن‌ها برای پیاده‌روی و دویدن دارد. صدای موزیک بلند از ماشینی که در پارکینگ ورزشگاه ساکس (Sox Stadium) پارک شده بود، شنیده می‌شد که دوست‌مان را سرحال‌تر کرد. فهمیدیم که خانوادگی ورزشکارند و پسرعمويش نفر سوم شنای آمریکا است. ماه پیش هم خودش از مادربزرگش توی مسابقه تنیس شکست خورده! خود دوست ما حدود 37-38 سالشه، دیگه خودتون سن مادربزرگش را حساب کنید.
وقتی برگشتیم، دعوتش کردیم به شام و چون دوستمون گیاهخواره، خورش بادمجان با برنج زعفرانی درست کردیم. خیلی خوشش آمد و دستور پختش را گرفت. گفت که مادربزرگش برنج زعفرانی درست می‌کرد (این مادربزرگش چند ساله که فوت کرده). پرسیدم که چرا گیاهخواری؟ گفت برای حیوانات. ما حق نداریم هر جوری که دوست داریم باهاشون رفتار کنیم. گفتم من آنقدر مساله تو ذهنم هست که دیگه به این یکی نمی‌خوام فکر کنم. گفت می‌فهمم.
موقع رفتن گفت هفته دیگه مهمون من غذای چینی بخوریم. گفتیم حتماً. کمی هم زعفران بهش دادیم. گفت دوست دارم ایران را ببینم. گفتیم حتماً بیا، ولی یه چند سال دیگه که ما هم ایران باشیم و همه جا را نشونت بدیم