جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

سال نو مبارک

چند دقیقه بیشتر به سال نو میلادی باقی نمانده. امیدوارم که امسال سال بدون جنگ و کشتار و اعدام و پر از شادی و آرامش در سراسر دنیا باشد.

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

دومین سالگرد

دو سال پیش ساعت 5 بعدازظهر از هواپیمای ترکیش ایرلاین توی فرودگاه شیکاگو با کلی امید و آرزو و ترس و اضطراب پیاده شدم. انگار که 5 سال از آن روز می گذرد. باید بنویسم از این همه اتفاقاتی که افتاده و اینهمه جاهایی که دیده ام و چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام.

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

دوباره خداحافظی

با یکی دیگر از بچه های گروه امروز خداحافظی کردیم. رفت اوهایو پیش دوست دخترش. همان هفته اولی که آمریکا بودم، میزبانم تازه با دوست صمیمیش که کانادا کار پیدا کرده بود، خداحافظی کرده بود. می گفت اینجا دوستها کار پیدا می کنند و می روند. خودش سال بعد رفت آلمان. حالا نفر بعدی ....

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

نه به مجازات اعدام

کاش یک روز برسه که هیچکس به هیچ جرمی - هیچ جرمی - اعدام نشه.

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

نمایشگاه غذا و فرهنگ

این نمایشگاه را دانشگاه برگزار کرد و 15 کشور دنیا شرکت داشتند که البته هیچکدام اروپایی نبودند. هر کشور یک میز داشت با یک تابلو برای معرفی و یک غذا که دانشگاه براساس دستورالعملی که نماینده هر کشوری داده بود، پخته شده بود. ما هم فسنجان سفارش دادیم که خوب از آب درآمده بود. اکثر نماینده ها هم لباس سنتی کشورشان را پوشیده بودند.

نمایش یک تکنیک مبارزه ژاپنی

رقص تکنو



برای تابلو ایران، تصویر از شمال و جنوب و کوه و جنگل و تهران و پرسپولیس و ... گذاشته بودیم. یک تصویر سی و سه پل در برف را هم عمدا وسط تابلو گذاشته بودیم چون می دانستیم که خیلیها فکر می کنند که ایران بیابان است. بارها هم به این سوال جواب دادیم: مگه ایران هم برف می آد؟


کشور هایتی

کشور کلمبیا

تابلو کلمبیا را دوست داشتم

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

تولد من و وبلاگم

امروز هم روز تولد خودم بود و هم اولین تولد این وبلاگ. سال پیش که سال پرماجرایی بود، امیدوارم که امسال ماجراهای بیشتری را تجربه کنم.

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

ذوق زدگی و امتحان زدگی

تمام هفتهٔ پیش با این ۲ تا حس متضاد گذشت. امروز امتحان جامع داشتم و تمام هفته، مشغول درس خواندن و استرس داشتن بودم. ذوق زدگی هم برای ۲ تا پیشنهاد کارآموزی بود که گرفتم! بعد از ۲-۳ ماه که هیچ خبر خوبی نبود و من داشتم ناامید می‌‌شدم. هم از IT دانشگاه که اینجا درموردش نوشتم، هم از یک شرکت مشاوره. فکر می‌کردم که شرکت مشاوره حقوقش بهتر باشه و آن را قبول کنم، ولی‌ برعکس شد! خلاصه که هر وقت از درس خوندن خسته می‌‌شدم، ایمیل‌هایشان را دوباره میخواندم و ذوق مرگ می‌‌شدم.

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

مزیت ایرانی (یا آیرانی) بودن

کلی خوشحال بودم که برای کارآموزی در گوگل مصاحبه گرفتم. می دانستم که مصاحبه، خیلی تکنیکی خواهد بود و مطالعه را شروع کرده بودم که مصاحبه را کنسل کردند. دلیلش را هم گفتند: طولانی بودن فرایند "مجوز گرفتن" دسترسی به داده ها، برای تبعه های ایرانی که برای یک کارآموزی 10 هفته ای نمی ارزد!
چند هفته بعد، برنامه ای برگزار کردیم که دانشجوها را با برنامه "تابستان کدنویسی گوگل" آشنا کنیم. در این برنامه، دانشجویان پیشنهاد خود را برای یک پروژه (کدباز) به شرکتهایی که از طرف گوگل تایید شده اند، ارائه می دهند و می توانند درصورت تایید و پیاده سازی درست پروژه، تا 5000 دلار از گوگل حقوق بگیرند. سخنران، یکی ازفعالین این برنامه در شیکاگو بود که سال گذشته هم دانشگاه ما آمده بود.
من هم ایده ای به ذهنم رسیده بود که می خواستم با سخنران مطرح کنم و نظرش را بپرسم. وقتی که داشت شرایط شرکت در برنامه را می گفت..."فقط باید بالای 18 سال باشین، همین! البته یک سری محدودیتها هم از طرف گوگل هست، مثلا تبعه های ایران نمی توانند شرکت کنند."
مانده بودم با دوستانم در جمع که گردنشان ناخودآگاه به سمت من چرخیده بود، چکار کنم!

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

عجب روزی بود امروز!

صبح کلی طول کشید که حاضر بشم. کت و شلوار پوشیدم با کفش پاشنه بلند. سرتا پا مشکی. یه کم آرایش کردم. موهایم را اتو کردم، شاید کمتر پف کند که با این رطوبت هوا، چندان هم فرقی نکرد. استرس داشتم. ساعت 3 مصاحبه داشتم برای یک کارآموزی در بخش IT دانشگاه. یک مصاحبه نیم ساعتی تلفنی را هفته پیش گذرانده بودم و دعوتم کرده بودند برای مصاحبه حضوری.
ساعت 1 با استادم جلسه داشتم و برنامه ام جواب نمی داد. مغزم کار نمی کرد اصلا. با استادم صحبت کردم که جلسه امروز را کنسل کنیم. قبول کرد. خوشحال شدم. نشستم به مطالعه. مدارکم را آماده کردم. طبق معمول که هروقت عجله داری، کامپیوتر قفل می کند! مجبور شدم سخت افزاری کامپیوترم را خاموش و روشن کنم. هر طور بود 5 دقیقه به 3 رسیدم به محل مصاحبه.
مصاحبه با تیم تکنیکی بود؛ 5 نفر بودند. تعجب کردم! برای یک کارآموزی پاره وقت. سوالها ساده بود و منطقی. چند بار تپق زدم. دهنم خشک شده بود. گفتن آب می خوری؟ گفتم آره. برام یک لیوان آب آوردن. خیلی خوش برخورد بودند.
برگشتم اتاقم. همش به سوتیها و تپقها فکر می کردم. برنامه ام جواب نمی داد. نیم ساعت بعد، یک ایمیل گرفتم که ازم خوششون آمده و فردا برای مصاحبه با مدیران، وقت بدهم. لباس رسمی هم لازم نیست بپوشم. باورم نمی شد که قبول شدم.
شب موقع برگشت، باد گرمی می وزید با بوی شرجی و تابستان. تصمیم گرفتم که فردا بلوز قرمز و مشکی ام را بپوشم با کفشهای تابستانی.

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

خداحافظ زمستان

هفته پیش تعطیلات بهاره بود گرچه من هر روز دانشگاه بودم و تازه دیشب برای اولین بار بعد از مدتها تونستم 13 ساعت بدون وقفه بخوابم. البته نتیجه اش این بود که امروز سردرد داشتم شاید چون عادت نداشتم!
زمستانی که گذشت برای شیکاگو زمستان خیلی سردی نبود و روزهای برفی قشنگی داشتیم.




ردپای سنجابها را روی برف ببینید.

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

روز سنت پاتریک

هفته پیش، روز 17 مارس، روز سنت پاتریک بود که یک جشن ایرلندی است با رنگ سبز و نماد گشنیز. این عید به اسم یک کشیش کاتولیک نامگذاری شده و در قرن 16 به صورت جشن رسمی درآمده، اما اولین فستیوال سنت پاتریک در سال 1996 برگزار شده. رودخانه شیکاگو را هم هرساله چند روز به رنگ سبز در می آورند.

رودخانه شیکاگو در حال سبز رنگ شدن



شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

سال نو مبارک

ده ساعت بیشتر به سال نو نمانده و من با یک عالمه کار نکرده، دارم وبلاگ می خوانم. امیدوارم که سال آینده برای ایرانی ها سال خوبی باشه.
برای خودم هم ....

خداحافظ زمستان

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

کریسمس - عاشورا - سال نو

خیلی وقت از آخرین پست میگذره و خیلی اتفاقها افتاده.
کریسمس آمد و مردم اینجا جشن گرفتند حتی خیلی از غیرمسیحی ها. انگار که کریسمس دیگر هویت جدایی از مسیح پیدا کرده.



بعد هم عاشورا آمد و مردم ما هم جشن گرفتند ولی به روش متفاوتی.
اینجا هم سال نو و هم زمستان سرد رسید و ما هم با پلاستیک شفاف پنجره ها را ایزوله کردیم که هم گرم بشیم و هم بتونیم از مناظر زیبای برفی لذت ببریم.