(این مطلب را برای جمعه برای زندگی نوشتم)
وقتی به دوستم گفتم که با همسرم یکی دو بار در هفته میدویم، گفت میشه منم بیام آخرهفته با شما بدوم؟ با خوشحالی گفتم حتماً.
شنبه عصر از آن سر شهر کوبید و آمد خانه ما. رفتیم پارک کوچک محله که یک مسیر باریک در میان چمنها برای پیادهروی و دویدن دارد. صدای موزیک بلند از ماشینی که در پارکینگ ورزشگاه ساکس (Sox Stadium) پارک شده بود، شنیده میشد که دوستمان را سرحالتر کرد. فهمیدیم که خانوادگی ورزشکارند و پسرعمويش نفر سوم شنای آمریکا است. ماه پیش هم خودش از مادربزرگش توی مسابقه تنیس شکست خورده! خود دوست ما حدود 37-38 سالشه، دیگه خودتون سن مادربزرگش را حساب کنید.
وقتی برگشتیم، دعوتش کردیم به شام و چون دوستمون گیاهخواره، خورش بادمجان با برنج زعفرانی درست کردیم. خیلی خوشش آمد و دستور پختش را گرفت. گفت که مادربزرگش برنج زعفرانی درست میکرد (این مادربزرگش چند ساله که فوت کرده). پرسیدم که چرا گیاهخواری؟ گفت برای حیوانات. ما حق نداریم هر جوری که دوست داریم باهاشون رفتار کنیم. گفتم من آنقدر مساله تو ذهنم هست که دیگه به این یکی نمیخوام فکر کنم. گفت میفهمم.
موقع رفتن گفت هفته دیگه مهمون من غذای چینی بخوریم. گفتیم حتماً. کمی هم زعفران بهش دادیم. گفت دوست دارم ایران را ببینم. گفتیم حتماً بیا، ولی یه چند سال دیگه که ما هم ایران باشیم و همه جا را نشونت بدیم
وقتی به دوستم گفتم که با همسرم یکی دو بار در هفته میدویم، گفت میشه منم بیام آخرهفته با شما بدوم؟ با خوشحالی گفتم حتماً.
شنبه عصر از آن سر شهر کوبید و آمد خانه ما. رفتیم پارک کوچک محله که یک مسیر باریک در میان چمنها برای پیادهروی و دویدن دارد. صدای موزیک بلند از ماشینی که در پارکینگ ورزشگاه ساکس (Sox Stadium) پارک شده بود، شنیده میشد که دوستمان را سرحالتر کرد. فهمیدیم که خانوادگی ورزشکارند و پسرعمويش نفر سوم شنای آمریکا است. ماه پیش هم خودش از مادربزرگش توی مسابقه تنیس شکست خورده! خود دوست ما حدود 37-38 سالشه، دیگه خودتون سن مادربزرگش را حساب کنید.
وقتی برگشتیم، دعوتش کردیم به شام و چون دوستمون گیاهخواره، خورش بادمجان با برنج زعفرانی درست کردیم. خیلی خوشش آمد و دستور پختش را گرفت. گفت که مادربزرگش برنج زعفرانی درست میکرد (این مادربزرگش چند ساله که فوت کرده). پرسیدم که چرا گیاهخواری؟ گفت برای حیوانات. ما حق نداریم هر جوری که دوست داریم باهاشون رفتار کنیم. گفتم من آنقدر مساله تو ذهنم هست که دیگه به این یکی نمیخوام فکر کنم. گفت میفهمم.
موقع رفتن گفت هفته دیگه مهمون من غذای چینی بخوریم. گفتیم حتماً. کمی هم زعفران بهش دادیم. گفت دوست دارم ایران را ببینم. گفتیم حتماً بیا، ولی یه چند سال دیگه که ما هم ایران باشیم و همه جا را نشونت بدیم
سلام دوست گلم ..
پاسخحذفمن دیگه همیشه وبلاگت را میخونم .. خیلی دوست دارم تازه برای علی هم تعریف میکنم..
این دوستت جه تفکر با حالی داره اصلا فکر نمیکردم که کسی بخاطر این موضوع گیاه خوار بشه..
سلام عزيزكم
پاسخحذفخانومي دوستت هر وقت خواست بياد ايران خودم ميگردونمش
راستي يادم رفت بهت بگم كه من هم گياهخواري هم بيشتر شده، يعني نمي دونم چند وقته كه ديگه نتونستم گوشت قرمز رو بدون عذاب وجدان بخورم اينه كه خيلي خيلي كم مي خورم. تاثير مديتها است. يه مدت كه كار كني خودت متوجه ميشي
بوس
شهلا جان، من هم وبلاگت را میخوانم و هنوز هم باورم نمیشه که رومینا اینقدر بزرگ شده.
پاسخحذفناشناس عزیز، ممنون، ما هم کمتر گوشت قرمز میخوریم و خیلی هم احساس بهتری داریم.