چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

اعتراف

آن عصر جمعه که کلی‌ از بچه‌ها جمع شده بودند که با هم برویم برای رای دادن، باورم نمی‌شد که تا چند ساعت دیگر چه خبر‌هایی‌ را خواهم شنید. اعتراف می‌کنم که آن همه همدلی را باور نداشتم. چون راه دور بود و رفتن بدون ماشین خیلی‌ سخت، بچه‌های ماشین دار در تکاپو بودند تا کسی‌ جا نماند. همه با هم رفتیم، عکس گرفتیم برای روز پیروزی، برگشتیم و خبرها را ناباورانه شنیدیم. دیگر کسی‌ روی اپلود کردن عکسها را هم نداشت.
روزها گذشت و من مردمی را دیدم که حتا جلوی گلوله هم ایستادند و نترسیدند. باور نداشتم که مردم برای شنیده شدن صدای فریادشان چه صبورانه و امیدوارانه خواهند ایستاد.

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

تابستان در شیکاگو

بعد از دو ترم درس و کار سنگین، منتظر تابستان بودیم که هوا خوب بشود و درس ما هم سبک و برویم شهر را بگردیم که ....

این روزها دل و دماغی برای گردش و تفریح نمانده. وقتی‌ بیشتر از دو هفته، هر روز آن لاین بمانی‌ تا چراغ دوستانت که ایرانند روشن بشود و خیالت راحت بشود که امروز هم اتفاقی‌ برایشان نیفتاده، دیگر حالی‌ برایت نمی‌‌ماند.
دلتنگیت وقتی‌ بیشتر میشود که اخبار و عکسها و ویدئوهای روز را چک میکنی‌، قلبت فشرده میشود، اشک در چشمانت حلقه میزند و میدانی که هیچ کاری از دستت بر نمی‌‌آید.

به پست قبلی‌ که از دلتنگی‌ نوشته بودم، پوزخندی میزنم. آن موقع هنوز معنی دلتنگی‌ را نفهمیده بودم.