سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

تابستان در شیکاگو

بعد از دو ترم درس و کار سنگین، منتظر تابستان بودیم که هوا خوب بشود و درس ما هم سبک و برویم شهر را بگردیم که ....

این روزها دل و دماغی برای گردش و تفریح نمانده. وقتی‌ بیشتر از دو هفته، هر روز آن لاین بمانی‌ تا چراغ دوستانت که ایرانند روشن بشود و خیالت راحت بشود که امروز هم اتفاقی‌ برایشان نیفتاده، دیگر حالی‌ برایت نمی‌‌ماند.
دلتنگیت وقتی‌ بیشتر میشود که اخبار و عکسها و ویدئوهای روز را چک میکنی‌، قلبت فشرده میشود، اشک در چشمانت حلقه میزند و میدانی که هیچ کاری از دستت بر نمی‌‌آید.

به پست قبلی‌ که از دلتنگی‌ نوشته بودم، پوزخندی میزنم. آن موقع هنوز معنی دلتنگی‌ را نفهمیده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر